بُرشی از کتاب "صندوقچه گل رُز"| نماز اوّلِ وقت
یک روز عصر باهم رفتیم دنبال خانه، به بنگاه های محل سرزدیم. اذان مغرب شد. داداش از مسئول بنگاه پرسید: «این نزدیکیها مسجدی هست که من بروم نمازم را بخوانم؟» گفت: «این نزدیکیها، نه!» ابوالفضل پرسید: « مقوایی چیزی دارید که بتوانم آن را روی زمین پهن کنم و نمازم را بخوانم؟» گفت: «بله! یک تکه مقوا دارم، الآن برایتان می آورم.»
ابوالفضل روی همان مقوا، نمازش را خواند. همیشه یک جانماز و قرآن همراهش داشت. آن روز خیلی به ابوالفضل غبطه خوردم. تصمیم گرفتم خودم را شبیه ابوالفضل کنم و همیشه کارها و رفتارهای خوب اش را ترویج کنم تا برای اهل ایمان و بچه شیعه ها ماندگار شود.
عازم سبزوار بودیم. حدود نیم ساعت مانده بود به مقصد برسیم که اذان دادند. ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکی ها هست. نگه میدارم نمازمان را بخوانیم.» گفتم: «نیم ساعت بیشتر نمانده تا برسیم، می رویم لباس مان را عوض می کنیم، نفسی تازه می کنیم و با خیال راحت نمازمان را می خوانیم.»
ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمی خواهید بخوانید اشکالی ندارد اما من می خواهم نمازم را اول وقت بخوانم.»
توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود. در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعا لذت بردم و خستگی از تنم برطرف شد. می گفت مگر نه این است که مولایمان امام حسین «علیه السلام» در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد؟
گرچه نمازم را اکثراً اول وقت میخوانم اما آن نماز، شیرینی خاصی داشت؛ و حالا شده خاطره ای قشنگ، مؤثر و متأثر کننده از ابوالفضل.
یک روز رفته بودیم تهران، موقع برگشت به پاکدشت، اذان مغرب شد. آقا ابوالفضل گفتند: «بایستیم نمازم را بخوانم بعد راه بیافتیم.» آن حوالی مسجد نبود گفتم به پاکدشت راهی نمانده، برویم منزل، نمازتان را می خوانید.» گفت: نه من باید نمازم را اول وقت بخوانم.» پیاده شد و دنبال قبله گشت اما نتوانست پیداکند. مجبور شدیم که به راه خودمان ادامه دهیم اما از چهره اش معلوم بود از اینکه توانسته بود نمازش را اول وقت بخواند چقدر ناراحت شده بود. به محض اینکه رسیدیم سریع نمازش را خواند.
امور مسجد برایش در اولویت بود و اگر کوتاهیای صورت میگرفت حتما جبران می کرد. یه جورایی دست راست مسجد بود؛ از هیچ خدمتی دریغ نمی کرد، چایی می داد، آشپزی می کرد، سفره می انداخت، شربت درست می کرد و بین مردم بخش می کرد، مداحی هم می کرد. طوری بود که اگر کسی برای انجام یکی از این کارها پیدا نمی شد، خادمین مسجد به حضور دایی ام دلگرم بودند.
در طول برگزاری یکی از مراسم مذهبی در مسجد، دایی ابوالفضل مأموریت بود. هیچ کس نتوانست جای خالی او را پُر کند و کار مسجد لنگ ماند. بعد از یک هفته آمد، مداحی کرد، ختم قرآن گذاشت، جوانها را جمع کرد و به آنها مداحی یاد داد که اگر نبود در غیابش مسجد بدون مداح نباشد. کلی عذرخواهی هم کرد و گفت اینها به جبران آن یک هفته ای که نبودم. همیشه به وجودش افتخار می کردم و از بودن با دایی احساس غرور بهم دست میداد.
انتهای پیام/